رمان تبار زرین
-
رمان تبار زرین پارت آخر
لهن داشت نمیخندید و گفت: «ملکه زرین من خنگ نیست.» خودم را بیشتر به او چسباندم. هنوز هم نیشم…
بیشتر بخوانید » -
رمان تبار زرین پارت 44
سرم به سرعت حرکت کرد و از شوهرم به جادوگر نگاه کردم. زن به زبان کورواکی پرسید: «شما سرسی…
بیشتر بخوانید » -
رمان تبار زرین پارت 43
با اینحال در آن لحظه باید مقاومت میکردم ولی نتوانستم جلوی خودم را بگیرد و گفتم: «قابلت رو نداشت…
بیشتر بخوانید » -
رمان تبار زرین پارت 42
«وظیفه من این هستش که همه چیز رو ببینم و بدونم. وظیفه من این هستش که از سوهتوناک محافظت…
بیشتر بخوانید » -
رمان تبار زرین پارت 41
جواب دادم: «برام مهم نیست. اما نه در واقع اصلاً به این فکر نکرده بودم ولی لهن از اون مردهایی…
بیشتر بخوانید » -
رمان تبار زرین پارت 40
فصل بیست و نهم خانه شنیدم اسمم صدا زده میشد، به شکل عجیبی صدایی که مرا میخواند شبیه صدای خودم…
بیشتر بخوانید » -
رمان تبار زرین پارت 39
باشه، بریدن زبان یه نفر خیلی خشونتآمیز بود ولی لهن اشتباه نمیکرد. قوانین را میدانی، بازی میکنی، میبازی و تاوانش…
بیشتر بخوانید » -
رمان تبار زرین پارت 38
توی کورواهن بودیم چون سوه توناک پیش از حمله به مارو در آنجا جمع میشد. همچنین توی کورواهن بودیم چون…
بیشتر بخوانید » -
رمان تبار زرین پارت 37
ولی رنگ وجود داشت. بندهای رختی که از این ساختمان به آن ساختمان و در بالای جادههای کوچک و راهروهای…
بیشتر بخوانید » -
رمان تبار زرین پارت 36
با اخم به صورتم نگاه کرد. سپس پرسید: «هیچ حرفی برای همدستش نداری؟» شروع کردم: «من…» سرم را تکان دادم،…
بیشتر بخوانید » -
رمان تبار زرین پارت 35
همچنین زخم بزرگ و بازی را دیدم که از روی سینه زاهنین تا روی شکمش کشیده شده بود. حینی که…
بیشتر بخوانید » -
رمان تبار زرین پارت 34
هنگامی که گروه جلوی غرفه پارچه فروشی جمع شد، ناهکا صدا زد: «اوه سرسی!» یک طاقه پارچه ابریشمی طلایی ساده…
بیشتر بخوانید » -
رمان تبار زرین پارت 33
وحشتناک چندش بود، نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و خودم را منقبض کردم. خوشبختانه فکر نمیکردم کسی متوجه شده باشد،…
بیشتر بخوانید » -
رمان تبار زرین پارت 32
فصل بیست و سوم مبارزه هفت روز بعد… انگشتانم را در کوزه رنگ مشکی فرو بردم و لرزششان را دیدم.…
بیشتر بخوانید » -
رمان تبار زرین پارت 31
همچنان داشت میآمد. وای خدا، انگار این کار وظیفه ملکه بود. عالی بود. خیلی عالی بود! جلوی من ایستاد و…
بیشتر بخوانید » -
رمان تبار زرین پارت 30
به زل زدن به او ادامه دادم. سپس به زبان کورواک پرسیدم: «هیچ وقت هیچ کس سلاحت رو ازت نگرفته؟»…
بیشتر بخوانید » -
رمان تبار زرین پارت 29
حدس میزدم قرار نبود هیچجایی بروم. و حس میکردم خرابکاری کرده بودم، ناجور هم خرابکاری کرده بودم. *** دییندرا نالید:…
بیشتر بخوانید » -
رمان تبار زرین پارت 28
ای بابا، جداً که این یارو پادشاه عوضیها بود. جلوی جنگجویی که در پنج قدمی لهن ایستاده بود، توقف کرد…
بیشتر بخوانید » -
رمان تبار زرین پارت 27
بدنم از جا پرید. واقعاً که اعصابخردکن بود. دستهایم را بلند کردم، روی سینهاش گذاشتم و محکم هلش دادم،…
بیشتر بخوانید » -
رمان تبار زرین پارت 26
جیکاندا یک پیراهن خواب کورواکی را از سرم رد کرد، این یکی به رنگ بنفش یاسی و آنقدر روشن…
بیشتر بخوانید »