رمان معشوقهی جاسوس پارت 51
کلافه دست به کمر زدم و به دنبال بهونهای گوشهی لبمو جویدم.
نگاهم به دستم افتاد که سریع فکری به ذهنم رسید.
سر بالا آوردم و گفتم: آرمین من دروغ گفتم.
نگاه اخمآلودش بالا اومد.
– در رابطه با چی؟
لباسو از دور دستم باز کردم و گفتم: دستم درد نمیکنه، خونریزی کرده.
به سرعت بلند شد و فقط تو یه ثانیه خودشو بهم رسوند.
دستمو بالا آوردم که سریع گرفتش و نگاهی بهش انداخت.
– چرا دستت اینطوریه؟ چیکار کردی؟
با مظلوم نمایی گفتم: حالم بده آرمین، شاید نیاز به بخیه داشته باشه، میشه ببریم بیمارستان؟
نگرانی توی نگاهش بیداد کرد.
– آره آره، لباسهات خوبه بریم.
اون یکی مچمو گرفت و تند کشوندم.
– کدوم بیمارستان میریم؟
از اتاق بیرون اومد.
– بگمم میشناسی؟
– بگو دیگه، من عاشق بیمارستانهای اینجام قبلا درمورد همشون تحقیق کردم.
– بیمارستان وال استریت.
از عمد بلند گفتم: بیمارستان وال استریت خیلی خوبه، بیمارستان وال استریت.
متعجب نگاهم کرد.
– داری خل میشیا!
چشم غرهای بهش رفتم.
پا روی پلهی اول که گذاشتم نگاهی سمت اتاق انداختم.
خداکنه فهمیده باشی.
#آرام
غلتی زدم و تو اون تاریکی به شعلهی شومینه چشم دوختم.
رادمان و خالد بابا مجبورشون کرد که اون طرف هال بخوابند، خودشم تقربیا کنارم خوابیده و عمو حمیدم وسط این دوتا جناح.
از دست بابای من، نمیدونم چجوری راضیش کنم که با رادمان باشم.
نفس عمیقی کشیدم و دستمو زیر بالشت بردم.
از غروب تا حالا ماریا خانمو ندیدم.
کاش میشد برم پیشش.
چشمهامو بستم تا بلکه این دفعه خوابم ببره.
نگرانی واسه مامان و این وضعیت، شدید ذهنمو درگیر کرده و خوابو از سرم پرونده.
خدایا مواظب مامانم باش.
حضور یکیو پشت سرم حس کردم و تا اومدم بچرخم دستی چندبار روی بازوم کوبیده شد که از ترس از جا پریدم و سریع به سمتش چرخیدم.
زود انگشتشو روی بینیش گذاشت.
با دیدن رادمان نفس آسودهای کشیدم.
کمی زانوهاشو خم کرد و آروم لب زد: حالا که بابات خوابه بریم بیرون حرف بزنیم.
نشستم و نگاه پر استرسی به بابا انداختم.
– بیدار نشه؟
نیم نگاهی بهش انداخت.
– قیافش که نشون نمیده.
– فردا حرف میزنیم.
بیشتر خم شد و نزدیک صورتم زمزمه کرد: بابات نذاشت رفع دلتنگی کنم، اول شب تا حالا دارم واسه رسیدن حالا لحظه شماری میکنم، اذیت نکن بلند شو.
نگاهی به بابا انداختم و با تردید بلند شدم.
پتومو برداشت و روی شونم انداخت.
– بیرون سرده مثل سگ.
سعی کردم نخندم.
– بیادب!
آروم خندید.
خودشم یه پتو برداشت و بعد از پوشیدن کفشهامون از کلبه بیرون اومدیم و در رو کمی باز گذاشت.
از سرما پتو رو محکم گرفتم و به خودش نزدیک شدم.
با دستش که دور شونم حلقه و بهم نزدیکتر شد یه کم گرمتر شدم.
نگاه پر استرسی به اطراف انداختم.
– میگما رادمان، یهو گرگی خرسی یه چیزی نیاد بفرستتمون اون دنیا؟
خندید.
– پشت کلبه میشینیم اگه یه چیزی اومد میپریم تو.
با دیدن یه چوب برش داشتم.
– با این میزنیم توی سرش.
خندید و به خودش فشردم.
پشت کلبه نشستیم.
خوب بهش نزدیک شدم و دستمو دور بازوش حلقه کردم.
– نمیشه شالتو دراری؟
– نوچ توبه کردم.
خندون نگاهم کرد.
حق به جانب گفتم: من مسلمونم رادمان، دینم با دینت فرق میکنه، حد پوششی داره.
به دستم اشاره کرد.
– پس چرا الان چسبیدی بهم؟
نگاه ازش گرفتم.
– خب… خب کم کم باید به محرمی نامحرمی عادت کنم، فعلا واسه تو یه کم بیکنترلم.
خندهی آرومشو شنیدم.
به صورتم نزدیک شد.
– یعنی الان نمیتونم ببوسمت؟
از گوشهی چشم بهش نگاه کردم.
خدایا چقدر سخته جلوی خودمو بگیرم، اونهایی که شیعهی واقعیند وقتی عاشق میشند چیکار میکنند؟ خیلی سخته که جلوی خودتو بگیری!
سرمو چرخوندم.
– منو وسوسه نکن.
بیشتر تو بغلم گرفت و اغواگرانه زیر گوشم لب زد: فکر کن لبم روی گونت بشینه، چه حسی داره؟
چشمهامو بستم و دندونهامو روی هم فشار دادم.
– لبتو به بازی بگیرم، پایینیشو بمکم و بعدش برم سراغ بالایی و…
بیطاقت به عقب انداختمش و گر گرفته گفتم: نگو!
بدجنس لبمو با نگاهش شکار کرد.
– نمیذارم هیچ چیزی مانع بوسیدن اون لب لعنتیت بشه.
پتو رو روی دهنم کشیدم.
– دست از پا خطا نکن.
انگشت اشاره و وسطیشو لب پتو گذاشت و نزدیکتر شد.
با تب و تاب قلبم گفتم: رادمان!
به چشمهام نگاه کرد.
– جون رادمان؟
از طرز نگاهش نتونستم چیزی بگم.
پتو رو پایین کشید و سرشو کمی کج کرد.
– نه دین من و نه دین تو و نه حتی بابات و هیچ چیز دیگهای نمیتونه دیواری بین من و تو باشه، من و تو به هم پیوند خوردیم، تو منی، منم تو، قلب من تو سینهی توعه، قلب تو هم تو سینهی من.
مست شدهی حرفهاش و نگاهش لحظه به لحظه نزدیکتر شدنشو دیدم و نتونستم اعتراضی بکنم.
درآخر مرزی بین لبهامون نموند که بیاراده چشمهام بسته شدند.
اول بوسهای به لبم زد و بعد چونمو گرفت و لبمو کاملا شکار کرد که بازم برای صدمین بار دیوونهی دیوونش شدم، دیوونهی حرفهاش… دیوونهی نگاهش… دیوونهی بوسههاش.
میخواستمش، بیشتری از هر چیزی توی این دنیا، حتی بیشتر از پزشکی.
دستمو آروم از گردنش تا کنار صورتش سوق دادم و اونو هم تو حس خوب و لذتی که غرقم کرده بود سهیم کردم.
#نفس
نیاز به بخیه نبود.
فقط ضد عفونیش کردند و یه گاز استریل روش گذاشتند و دستمو باند پیچی کردند.
تموم مدت نگاهم به جای جای این بخش میچرخید تا شاید ببینمش اما هیچ به هیچ.
– کمکت کنم بیای پایین؟
با انگشتهام روی رونم ضرب گرفتم.
کجایی؟
– نفس؟
گوشهی لبمو جویدم.
با تکون خوردنم از جا پریدم و سریع به آرمین نگاه کردم.
با اخم گفت: دارم باهات حرف میزنم.
– چی؟… چی گفتی؟
نفسشو بیرون فرستاد.
– وقتشه بریم.
از روی تخت پایین اومدم اما به ظاهر وانمود کردم سرم گیج رفت که سریع به بازوش چنگ زدم.
گرفتم.
– خوبی؟
چشم بسته گفتم: میشه بگی یه سرم تقویتی بهم وصل کنند؟
– نیازه؟
سری تکون دادم.
کمک کرد روی تخت بشینم.
– بخواب برم یه پرستار بیارم.
باشهای گفتم.
فکر کردم محافظشم همراهش میره اما نرفت و خیلی رسمی وایساد و به دیوار زل زد.
لعنتی!
پرده هم کشید و رفت!
با یه پرستار برگشت.
پرستار: ?Did you talk to a doctor
( با یه دکتر صحبت کردید؟ )
آرمین بهم نگاه کرد.
– برم یه دکتر رو صدا بزنم؟
– نه اصلا نیاز نیست، یا یه سرم تقویتی ردیف میشم.
سری تکون داد و رو کرد سمت پرستار.
– You do your job, I coordinate with a doctor.
( شما کارتونو انجام بدید من با یه دکتر هماهنگ میکنم )
پرستاره اوکیای گفت و تجهیزات به دست به سمتم اومد.
از دست تو رایان، بخاطرت باید بیخودی دستم سوراخ بشه.
پرستاره کارشو انجام داد و رفت.
آرمین کنارم صندلی گذاشت و نشست.
واسه اینکه قیافشو بیشتر از این نبینم چشمهامو بستم.
– تو هم بگیر بخواب، اون گندهوک محافظمونه.
– خوابم نمیاد، دوست دارم همینطوری نگات کنم.
نفس پر حرصی کشیدم.
– آرمین عوضی؟
با صدای فریاد یکی چنان از جا پریدم که کمرم بدجور درد گرفت.
اخمهاش شدید به هم گره خوردند و از جا بلند شد.
بازم فریاد زد.
– کجایی نامرد دزد؟
با چشمهای گرد شده به آرمین نگاه کردم.
به سمت پرده رفت و کمی ازشو کنار زد.
برای اینکه جوسازی کنم گفتم: میترسی قایمکی سرک میکشی؟
– ببند نفس.
اما ادامه دادم: اگه راست میگی خودتو نشونش بده، هر کی هست انگاری خیلی دلش ازت پره.
نگاه تندی بهم انداخت و بعد با خشونت پرده رو کنار زد؛ بیرون رفت و خطاب به محافظه گفت: تو بمون.
دندونهامو روی هم فشار دادم.
صداش بلند شد.
– کی هستی؟
صدای عصبی همون مرده بلند شد.
– آخرش پیدات کردم عوضی.
از روی تخت پایین اومدم.
رو به محافظه واسه اغوا کردنش گفتم: درسته میگه بمون ولی تو محافظشی باید بری ممکنه صدمهای بهش بزنه، ممکنه آدماش اینجا و اونجا باشند و نفهمه و از پشت چاقویی چیزی بخوره.
نگاه پر تردیدی به من و اونور پرده انداخت.
– برو دیگه من اینجا هستم نگرانم نباش.
حسابی دست دست کرد اما آخرش رفت.
لبخند عمیقی روی لبم نشست.
به من میگند نفس!
آروم سوزنو بیرون کشیدم که از سوزشش اخمهام به هم گره خوردند.
لباسمو روش فشار دادم و با احتیاط به کنار پرده اومدم.
اگه هم رایانو ندیدم میرم پیش پلیس میگم گم شدم و زنگ به رایان میزنم، اونجا جام امنتره.
صدای داد و بیدادهاشون کل بیمارستانو برداشته بود و همه هم از گوشه و کنار از بخشهاشون بیرون اومده بودند.
سه نفر بودند و حتی نگهبانها هم نمیتونستند جداشون کنند.
بیهدف همه رو میزدند.
از پردهی سمت چپم وارد بخش یه نفر دیگه شدم.
خواستم قدمی بردارم اما یه دفعه پردهی پشت سرم به شدت کنار زده شد که هینی کشیدم و سریع به سمتش چرخیدم.
با دیدن رایان از خوشحالی و هیجان بیاراده داد زدم: کجا بو…
سریع خودشو بهم رسوند و دستشو روی دهنم گذاشت.
– هیس!
مچمو گرفت و دوید که همراهش کشیده شدم.
– آدمای توعند؟
– آره.
صدای داد آرمین بلند شد.
– گیرت بیارم میکشمت مردک.
نگاه پر ترسی به عقب انداختم.
جداشون کرده بودند.
نزدیک در که رسیدیم صدای فریادش چهار ستون بدنمو لرزوند.
– نفس؟
با ترس گفتم: رایان آرمین فهمید.
بیرون اومدیم.
– حرف نزن فقط بدو، ماشین یه کم دوره، سعی کن کم نیاری.
ضربان تند قلبم شدید رو روند نفس کشیدنم تاثیر میذاشت.
تو میتونی نفس، تو کم نمیاری.
بین انبوهی ماشین رفتیم.
رایان دستشو جلوی همشون میگرفت تا نیان و بذارند رد بشیم.
صدای فریاد دورشو شنیدم.
– نفس اگه واینسی و بگیرمت بیچارهای، بدبختت میکنم.
سعی کردم نفس بگیرم.
پاهام به زور یاریم میکردند و هر لحظه امکان میدادم بیوفتم.
فریادشو از اونور خیابون شنیدم.
– نفس؟
با نفس تنگی گفتم: دیگه نمیتونم رایان.
مچمو محکم گرفت.
– میتونی، یه کم دیگه مونده.
دیگه کم کم داشتم از پا میوفتادم که در یه اپتیمای مشکیو باز کرد.
– بشین.
زود نشستم و خودشم نشست که خالد به سرعت به راه افتاد.
سرمو به صندلی تکیه دادم و چشمهامو بستم.
سعی کردم با نفسهای عمیقی که میگیرم نفسهایی که کم آوردمو جبران کنم.
انگشتهام توی انگشتهای رایان قفل شدند و همین که بوسهای به پشت دستم زد لبخندی روی لبم نشست.
نفس زنان گفت: تموم شد.
دستشو دورم حلقه کرد و این دفعه گونم از بوسهش داغ شد.
چشمهامو باز کردم و عمیق نگاهش کردم.
تو یه تصمیم ناگهانی دستمو کنار صورتش گذاشتم و گونشو محکم بوسیدم.
خودمو تو بغلش انداختم و دستهامو دور تنش حلقه کردم.
انگشتهاش قفل لا به لای موهام شدند و با یه دست بغلم کرد.
صداشو کنار گوشم شنیدم.
– دیدی چجوری از دام آرمین انداختمت توی دام خودم؟ قراره بریم یه خونهی خالی که حتی پیداتم نکنه.
تموم حس خوبم پرید و جاشو به یه ترس بزرگ داد.
سریع عقب کشیدم و با چشمهای گرد شده از ترس نگاهش کردم.
مرموز نگاهم کرد.
– ترسیدی؟
خوب به در نزدیک شدم و نفس بریده گفتم: داری شوخی میکنی نه؟
لبخند کجی زد.
– به نظرت دارم شوخی میکنم؟
حالا بازم ضربان قلبم شدت پیدا کرده بود.
چرخیدم و وسط خیابون دستگیره رو کشیدم اما قفل بود.
آروم به سمتش چرخیدم.
اشک توی چشمهام جوشید.
– من بهت اعتماد کردم رایان، تو حق اینو نداشتی که ازش سوءاستفاده کنی! من دوست داشتم.
ابروهاشو بالا انداخت.
– داشتی؟ یعنی الان نداری؟
بغض تلخی به گلوم چنگ زد و سکوت کردم.
بهم نزدیک شد که سریع رومو ازش گرفتم و چشمهامو بستم تا اشکم نریزه.
دستش روی بازوم و شونهی اون طرفم نشست که بیشتر تو خودم جمع شدم.
کنار گوشم زمزمه کرد: لذت میبرم که چند وقت تو یه خونهی خالی کنارم باشی، همینطور که لذت میبرم…
درکمال تعجب صداش پر خنده شد.
– بدجور سر به سرت بذارم و یه کم بخندم.
با بهت چشمهامو باز کردم و نگاهمو به سمتش سوق دادم.
نگاهش لبریز از خنده بود.
با صدای تحلیل رفتهای گفتم: تو… داشتی… رایان داشتی شوخی میکردی؟
چونمو گرفت و با خنده گفت: اوف چجورم!
چند ثانیه تنها با ناباوری نگاهش کردم و سعی کردم همه چیو درست تحلیل کنم.
آخرش چنان خونم به جوش اومد که با جیغی که کشیدم سریع عقب کشید و گوشهاشو گرفت.
– خر عوضی!
اینو گفتم و مثل ببر زخمی افتادم روش و تا تونستم موهاشو کشیدم.
جیغ زدم: الدنگ بیشعور، مردشورتو ببرند با این شوخیهات داشتم سکته میکردم گاومیش.
صدای خنده و دادهاش توی ماشین پیچید و سعی کرد جدام کنه.
با خنده داد زد: کچل شدم نفس ولم کن.
جیغ زدم: خفه شو!
دست از موهاش برداشتم و مشتهامو به کمرش کوبیدم.
با هموم چکمههایی که پام بود روی کمرش نشستم که صدای آخ با خندش بلند شد.
از حرص موهاشو میکشیدم و بهش مشت میزدم.
داشتم آتیش میگرفتم و کل تنم گر گرفته بود.
به زور کمرشو صاف کرد و دستشو به صندلی گرفت.
– جان مادرت بیا پایین دیسک کمر گرفتم روانی.
آخرین مشتم چنان محکم توی کمرش کوبیدم که اینبار واقعا داد بدی کشید.
از روش بلند شدم و بعد از اینکه به کنار هلش دادم نشستم.
نگاهمو ازش گرفتم و نفس زنان به خیابون چشم دوختم.
آخ آخی گفت و صدای خندهی آرومش شنیدم.
دندونهامو روی هم فشار دادم.
– خانمم؟
– کوفت.
با خنده گفت: بیادب شدیا!
بهم نزدیکتر شد و صورتشو جلوم آورد.
کشیده گفت: الو؟ مشترک مورد نظر عصبانی دردسترسه؟
اصلا نمیخواستم تو این حالم بخندم.
تیکهای از موهامو از جلوی صورتم کنار زد.
– خاموشه؟ قادر به پاسخگویی نیست؟
زبونمو به دندونهام کشیدم تا نخندم.
– نمیخواد جواب بده؟ دوست نداره جواب بده؟
لبمو گاز گرفتم.
صداش رگهی خنده پیدا کرد.
– میخواد عاشق دیوونشو تو حسرت صداش بذاره؟ دلش براش نمیسوزه؟
در آخر نتونستم تحمل کنم که با یه هل به صندلی کوبیدمش و با خنده گفتم: ببند!
خندید و یه دفعه دو طرف صورتمو گرفت و همین که به صندلی چسبوندم لبشو محکم روی لبم گذاشت که از ناگهانی بودنش با حرص به بازوش کوبیدم.
بوسهی عمیقی زد و کمی عقب کشید.
– لعنتی خواستنی.
سعی کردم لبخند نزنم.
تهدیدوار گفتم: ولم کن برو عقب، تا خونتم حرف نزن وگرنه بازم میوفتم روت.
اشارشو زیر چونم گذاشت و کمی سرمو بالا آورد.
با شیطنت نزدیک لبم گفت: جون لعنتی تو فقط بیوفت روم!
از خجالت به عقب انداختمش و مشت نسبتا آرومی به گونش زدم.
دستشو روش گذاشت و با حرص به در زل زد.
معلوم بود خیلی سعی میکنه نخنده.
– میری مثل پسرای مثبت اون طرف میشینی یه ذره هم منفی نمیشی.
لبشو با زبونش تر کرد و نگاه گذرایی بهم انداخت.
همونجایی که گفتم نشست که خوبهای گفتم و رومو به سمت خیابون چرخوندم اما هنوز آرامش نگرفته بودم که گرفتم و به سمت خودش کشیدم.
جیغ زدم: را…
دستشو روی دهنم گذاشت و اون یکیشم دور کمرم حلقه کرد.
– هیس زشته اینقدر جیغ جیغ میکنی، همسایه خوابه بیدار میشه.
با یه ابروی بالا رفته نگاهش کردم.
– تو ماشینیم همسایه کو؟
– نزدیکتر از اون چیزی که فکرشو بکنی، یه نگاه به پایین بندازی میفهمی کجاست.
اخم ریزی کردم و مثل دیوونهها نگاهی به پایین پامون انداختم.
– اونجا نه، بالاتر.
نگاه اخمآلودی بهش انداخت.
نگاهش لبریز از خنده بود.
– کجا؟
با چشم یه اشارهای به پایین کرد.
گیج نگاهش کردم اما یه دفعه تازه دو هزاریم افتاد و منظورشو گرفتم که جیغم به هوا رفت و بازم به سمتش هجوم برد.
– بیفرهنگ بیتربیت!
این دفعه زود بین بازوهای گندش قفلم کرد.
با حرص و خجالت گفتم: اونم با جیغ من؟
با شیطنت خاصی نگاهم کرد و سری تکون داد.
نفس پر حرصی کشیدم و سعی کردم اصلا روی رونش لم ندم.
با یادآوری سوگل وجودم پر شد از حسادت که تو صورتش خم شدم و با حرص گفتم: وقتی من رفتم سوگل برگشت؟
– نه.
فکشو گرفتم و دقیق توی چشمهاش زل زدم.
– نه؟
– نه.
– کسیو شبا آوردی عمارتت؟
لبخند شیطونی زد.
– تو که دوست نداری با دختری رابطه داشته باشم چرا خودت بله نمیدی؟
فکشو ول کردم.
حرفی که توی دلم بود رو نمیدونستم باید بگم یا نه اما درآخر نگاه از چشمهاش گرفتم و گفتم: حتی اگه ازدواج هم کنیم تو این مورد ازت دوری میکنم رایان.
شیطنت توی صداش خوابید.
– چرا؟
– خودت بهتر میدونی، سوگل و صحرا و آرمیتا خوب واسم تعریف کردند که چجوری هستی.
کمی سکوت کرد و بعد گفت: واسه تو اینطوری نیستم.
بهش نگاه کردم.
– فکر میکنی ولی وقتی شروعش کنی دیگه خودت نیستی و یه رایان خشن میاد به جات، نمیخوام اینو بگم اما باید بدونی که باید بری پیش یه دکتر.
کمی خیره نگاهم کرد.
– بهت قول میدم وقتی برگشتم دبی برم.
– قول بده که واسه درمان شدن ناامید نمیشی.
نفس عمیقی کشید و سری تکون داد.
– نه قول بده.
آروم گفت: قول میدم.
#آرام
رادمان: اصلا نمیشه به لادن اعتماد کرد.
– من شخصا خودم دیدم وقتی از مامان حرف میزد چه نفرت بزرگی توی لحنش بود.
با کلافگی گفت: میشه اینقدر تحت فشارم نذارید؟ بذارید یه کم آرامش ذهنی پیدا کنم وقتی لادن میاد یهو قاطی نکنم.
کنار رادمان نشستم.
– از ما گفتن بود.
اول نیم نگاهی بهم انداخت و بعد کامل بهم نگاه کرد.
– جا کمه؟ برو یه جا دیگه بشین.
با حرص گفتم: بابا!
اخم کرد.
– همین که گفتم.
نفس پر حرص رادمانو شنیدم.
– نمیخورتم که! تو این هیری ویری بخدا بس کن بابا.
اومد حرفی بزنه که صدای در ساکت نگهش داشت.
نگاه تند و تیزی نثارم کرد و به سمت در رفت.
رادمان آروم و پر حرص گفت: آخرش یه چیز بهش میگما.
نگاه اخمآلودی بهش انداختم.
– خیلی کار اشتباهی میکنی! هر چی باشه بابامه یادت که نرفته؟
دندونهاشو روی هم فشار داد و نگاه ازم گرفت.
لادن: سلام.
تنها من از سر جام بلند شدم.
نگاهی به در انداختم.
هردوشون همونطور به هم زل زده بودند؛ لادن یه جور خاصی اما نگاه بابا رو نمیدیدم.
از حرص و شایدم حسودی به کنارشون رفتم.
لادن: به! آرام جون!
با جدیت گفتم: به! لادن جون!
بعد به بابا نگاه کردم.
برخلاف اون، دقیق نگاهش میکرد.
بازوشو گرفتم و با حرص پنهانی به داخل آوردمش.
– فکر کنم اومده حرف بزنیم نه اینکه نگاش کنی.
به لادن نگاه کردم.
– فکر نکنم واسه اومدن به داخل نیاز به تعارف داشته باشی.
با خونسردی اومد تو و در رو بست.
عمو حمید با پوزخند کم رنگ کنج لبش گفت: لادن مرادی، کسی که بیست و خوردهای سال پیش براثر سقوط هواپیما فوت میکنه، بازگشتتونو به این دنیا تبریک میگم.
اما یه مقدارم از خونسردی نگاهش کم نکرد.
– دلیل داشتم.
به بابا نگاه کرد و لبخندی زد.
طرز نگاهشو اصلا دوست نداشتم.
– پیر شدی اما هنوز جذابی، فهمیدم هنوزم مدلینگی.
دستمو مشت کردم.
بابا: مطهره کجاست؟ چه بلایی سرش اومده؟
کمی نگاهش کرد و بعد به این سمت اومد و درکمال پررویی کنار رادمان نشست که ابروهاش بالا پریدند.
– چطوری رادمان جون؟
رادمان: خوب.
لادن بهمون نگاه کرد.
– بشینید حرف بزنیم.
نگاه پر حرصی به رادمان انداختم که نگاهش پر از خنده شد و دستی به چونش کشید.
بابا روی میز مبل نشست که ابروهام بالا پریدند.
– میشکنه!
– چوبه، نمیشکنه.
به لادن نگاه کرد.
– بگو.
لادن اول نگاهی به من انداخت و بعد رو به بابا گفت: دخترت خیلی شبیه مطهرهست.
اینبار من بیطاقت گفتم: اینجایید تا درمورد مامانم حرف بزنید.
رادمان: و همینطور بابای من، چه خصومتی با بابام داری؟
از گوشهی چشم نگاهش کرد.
– یه چیزیه بین من و خودش، به کسی ربط…
یه دفعه صدای داد بابا بلند شد.
– برو سر اصل مطلب لادن.
اخمهای لادن درهم رفت و نگاهی بهش انداخت.
– آروم، از داد خوشم نمیاد، بهتر میدونی که.
کلافه چندتا ضربه به رونم زدم و همونطور که به سمت بابا میرفتم پوفی کشیدم.
بابا دستی به چشمش کشید.
– بگو لادن بگو، همه چیز رو بگو.
لادن: من اول نمیدونستم سایمون، شوهرمو میگم، پسر جاویده، تو دبی باهم آشنا شدیم، اون عاشقم شد اما من نه، وقتی بهم گفت و درخواست ازدواج داد ازش مهلت خواستم، با خودم گفتم این دفعه برم سمت کسی که دوستم داره نه دوسش دارم اینطور دیگه ضربه نمیخورم، اینجوری شد که پیشنهادشو قبول کردم؛ وقتی هم که فهمیدم پسر جاویده با خودم گفتم منکه کار به کار کسی ندارم خب باشه.
بابا: چرا مرگ جعلی واسه خودت درست کردی؟
لادن کمی سکوت کرد و درآخر با غمی که نمیدونم راست بود یا دروغ گفت: وقتی از داشتنت ناامید شدم با خودم فکر کردم اینطور واسه همه بهتره، میرمو یه زندگی جدید با آدمهای جدید میسازم.
بابا سری به چپ و راست تکون داد.
– خیلی خودخواه بازی درآوردی، میدونی مامان و بابات چه حالی داشتند؟
لبخند کم رنگی زد.
– یه سال بعد که فهمیدم واسه کار اومدند دبی رفتم و خودمو نشون دادم اما ازشون خواستم مثل یه راز نگهش دارند.
ابروهای بابا بالا پریدند.
– که اینطور!
تموم مدت مشکوک بهش نگاه میکردم.
– شما با نفرت درمورد مامانم حرف میزدی.
بهم نگاه کرد.
– تو به سارا چه حسی داشتی؟ هر کسی رقیب عشقیشو دوست نداره اما دلیل نمیشه که بخواد بکشتش، اینقدر پست نشدم.
دست روی شونهی بابا انداختم و بیتوجه به اینکه شاید میز بشکنه کنارش نشستم.
نگاه لادن واسه یه لحظه پر از حسادت شد اما زود نگاهشو به زمین دوخت.
– درمورد مطهره و نیما، جاوید حرفی بهم نمیزنه.
به رادمان نگاه کرد.
– همینطور که به تو نزد.
نگاهشو بهمون دوخت.
– دارم سعی میکنم از طریق سایمون بفهمم، یه کم مهلت میخوام.
بابا خم شد و دستهاشو توی موهاش فرو کرد.
– اینطور نمیشه، هر لحظه تو خطر مرگه میفهمی؟
لادن: چارهای جز صبر نداری مهرداد.
بلند شد و به این سمت اومد که اخمهام به هم گره خوردند.
پایین پای بابا نشست و دستهاشو روی زانوهاش گذاشت.
از حرص گوشهی لبمو جویدم.
– مهرداد؟
بابا کمی سر بلند کرد.
لبخندش انگار آتیشو انداخت توی وجودم.
من دارم آتیش میگیرم دیگه اگه مامان بود چی میشد.
– پیدا میشه، نگرانش نباش، با اینکه ازش خوشم نمیاد اما راضی به مرگشم نیستم، تو که منو میشناسی، اگه هم با نیما همدست شدم همش بخاطر حس انتقام مزخرفم بود، بهم حق بده که وقتی عقدی که فقط سه روز بهش مونده بود رو به هم زدی منم نفهمم چیکار میکنم.
با ابروهای بالا رفته به بابا نگاه کردم و با کنجکاوی گفتم: چرا عقد رو به هم زدی؟
نیم نگاهی بهم انداخت.
– به خودم مربوطه.
حسابی ضایع شدم و ضدحال خوردم.
از جام بلند شدم و پشتمو بهش کردم.
– خب لادن جون، دیگه میتونی رفع زحمت کنی بری پیش شوهرت.
نگاهم به رادمان افتاد.
معلوم بود اگه یه بهونه دستش بدی از خنده ریسه میره.
نگاه تندی بهش انداختم که روشو اون طرف چرخوند و دستشو جلوی دهنش گرفت.
حس کردم لادن بلند شد.
– این دفعه میگم بیاین خونهی من، سایمون واسه چند روزی رفته به یکی شهرهای اطراف، نیست.
بابا: ممنونم لادن؛ مطمئن باش جبران میکنم.
دیگه نزدیک بود خودم لادنو بندازم بیرون.
لادن: نگو این حرفو، من دارم جبران کارای احمقانهی چند سال پیشمو میکنم.
با تمسخر زیر لب گفتم: اوه چه آدم خوبی!
این دفعه عمو حمیدم خندش گرفت.
با بابا به سمت در رفت که منم پشت سرشون رفتم.
از سوئیت که بیرون رفت چرخید.
– اینکه گذاشتی بعد از سالها ببینمت ممنونم.
از حرص نفهمیدم چی میگم.
– اگه بخاطر مامانم نبود نمی…
با دست بابا که روی دهنم نشست خفه شدم.
– یه چیزی فهمیدی حتما بهم بگو.
سری تکون داد.
– خداحافظ.
– خداحافظ.
به من نگاه کرد و با نگاهی که انگار ازش شرارت میبارید گفت: خداحافظ آرام جون.
اینو گفت و تق تق کنان رفت.
دست بابا رو برداشتم و خودم در رو محکم بستم که یه دفعه صدای خندهی رادمان و عمو حمید به هوا شلیک شد.
با غضب چرخیدم و با تندی گفتم: اصلا خنده نداره.
رادمان روی مبل ولو شد و با خنده بلند گفت: برو قیافهی خودتو توی آینه ببین سرخ شدی قربونت برم.
بابا انگار که اصلا توی این دنیا و بین ما نیست با چهرهای غمزده قدم برداشت و رو به روی پنجره وایساد.
حرصم کاملا فروکش شد.
نکن اینکار رو با خودت بابایی، داری دق میکنی.
#مطهره
با نفرت به داخل اومدنش نگاه کردم.
ترس داشتم اما بروز نمیدادم.
اگه اون دارو رو داده باشه بهش چی؟
با عشوهی همیشگیش به سمتم اومد و کیفشو روی میز کنارم انداخت.
– میخوای بدونی دادم یا نه؟
حرفی نزدم.
ابروهاشو بالا انداخت.
– پس نمیخوای…
– بگو.
سراغ کیفش رفت و یه شیشهی ماتیو ازش بیرون آورد.
تکونش داد.
– هنوز اینجاست قراره فردا بکشونمش خونم، اونوقت دیگه تمومه.
اشک چشمهامو پر کرد که سریع نگاه ازش گرفتم.
– اما واسه تو یه شروعه.
با صدای تقی بهش نگاه کردم که دیدم یه مادهای داخل یه سرنگ میکنه.
– یه شروع عذابآور.
دست عرق سرد کرده از استرسمو بیشتر مشت کردم.
هوای سرنگو بیرون کرد و نگاهی بهم انداخت.
– ترسیدی؟
رومو ازش گرفتم و چشمهامو بستم تا اشکم نریزه.
تنها بخاطر مهرداد مضطرب بودم.
خندید.
صدای کشیده شدن صندلی روی زمین گوشمو به درد آورد.
چشمهامو باز کردم.
رو به روم نشست و سرنگو چرخوند.
– خیلی دلم میخواد بدونم جاوید داره چه بلایی سر نیما میاره، اگه واست مهمه برم بپرسم به توعم بگم.
شاید برخلاف ته قلبم گفتم: اون به من ربطی نداره، بمیره هم قرار نیست دلم بسوزه.
ابروهاشو بالا انداخت.
– اوه، نگو این حرفو! چند ماه توی خونش بودی، نمک خوردشی.
مچمو گرفت و با خنده ادامه داد: نیما خیلی احمقه!
دستمو چرخوند و آستینمو بالا زد که سعی کردم دستمو از حصار اون زنجیر لعنتی بیرون بکشم.
– نترس فقط یه کم سوزش داره بعدش کل بدنت بیحس میشه، به مرور زمانم کاملا فلج میشی، از زبون تا پایین.
نفسهام تند شده بودند و تو این اتاق نمور انگار هر لحظه هوا کمتر میشد.
با شرارت به چشمهام زل زد.
– دوست دارم این حالتو.
سوزنو به پوستم نزدیک کرد.
– لادن، هنوز واسه خوب شدن وقت داری، اینکار ضربهی اولو به خودت میزنه.
سر سوزونو روی پوستم گذاشت.
– من کارمو بلدم، سالهاست واسش نقشه کشیدم؛ قرار نیست ضرری به من برسه.
تا خواست سوزنو فرو کنه صدای فریاد نیما هردوتامونو از جا پروند.
نفس بریده گفتم: دارند باهاش چیکار میکنند؟
– جاوید یه خورده خشنه، از کسی هم که متنفر باشه خشنتر میشه، انگار زیاد به نیما خوش نمیگذره.
برای اولین بار نگرانش شدم.
اونقدر توی فکر اون اتاق بودم که وقتی به خودم اومدم سوزن توی پوستم فرو رفته بود.
از درد و سوزشش چشمهامو روی هم فشار دادم و لبمو به دندون گرفتم.
صدای منفور لادنو کنار گوشم شنیدم.
– واسه دخترتم حسابی برنامه دارم.
نگاه پر ترسم سریع به چشمهای شرورش دوخته شد و واسه لحظهای نفسم بالا نیومد.
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
دیگه اخراش رمان نویسنده به زودی تمومش میکنه متاسفانه
داداجونم این که خوبه.ماهم میریم سر درس و مشقمون!!!!!
ولی امیدوارم اخرش خوب تموم شه.این پارت هم عالی بود
اره دیگه خیلی طولانی نکنه بهتره
واااییی نههه
من دوست ندارم تموم شه.
خدا کنه فصل 3 داشته باشه
فکر نکنم فصل جدید داشته باشه نویسنده میخواد انگار رمان جدید بنویسه خود نویسنده گفت
کاش اون یکی از رمانش که معروفه میزاشتین پولی حیف
اره خوبه
خود نویسنده اعلام کرده رمان به زودی تموم میشه فکر کنم تا قبل عید تموم میشه به قول نویسنده میگه خودم دارم برای اخراش ضعف میکنم منظورش این پارتاری اخر
منم نظراتو خوندم و متاسقانه گفت تموم میشه
از کجا خوندین شما ها
از کجا میدونین نویصندع چی گف
نویسنده تو خود کانالش گفت با مطهره جون خودم صحبت کردم خودش گفته
هییییی بیچاره مطهره😢😢😢
پس پارت جدید رو کی میزارید؟
خود مطهره گفت جلد 3 نخواهد داشت رمان
پارت جدید چی شد ۴روزه
یه سوال برام پیش اومد
این رمان بر اساس واقعیته؟؟؟؟
یا اینکه تخیلیه؟؟
۴ روز گذشته هاااا هنوز پارت جدیدو نذاشتین :/
گذاشته شده ها
پارت جدید چی شد پس
?!WTF