رمان جُنحه
-
رمان جُنحه پارت آخر
پوفی کشید و بند کیفش را روی شانه برگرداند و همزمان موبایلش را سر داد توی جیب عمودی مانتوش. در…
بیشتر بخوانید » -
رمان جُنحه پارت 23
ساراناز با دو ظرف سالاد پاستا پشت سرش روان شد. دیس را وسط میز گذاشت: سارا… بی نگاه بهش گفت:…
بیشتر بخوانید » -
رمان جُنحه پارت 22
معذب از حضور فروشنده ی جوانی که با دقت زیر نظر گرفته بودش، پچ پچ کرد: آخه با کفش پاشنه…
بیشتر بخوانید » -
رمان جُنحه پارت 21
با کمک ترلان کمی نشیمن را سر و سامان داد و به خودم انجام میدهم هایی که سودی می گفت…
بیشتر بخوانید » -
رمان جُنحه پارت 20
به محض پا گذاشتن روی اخرین پله، شایان خفتش کرد و از حرف های سودی پرسید. ساراناز با کف دست…
بیشتر بخوانید » -
رمان جُنحه پارت 19
زمزمه کرد: شایان… تو… فاصله ای که برای حرف زدن میان لب هایش افتاده بود، با لب های شایان پر…
بیشتر بخوانید » -
رمان جُنحه پارت 18
ناباور لب زد: شایان. و کف دستش را محکم گاز گرفت. سودی جیغ کشید: چتونه شماها؟ سارا؟ کی بود؟ صدا…
بیشتر بخوانید » -
رمان جُنحه پارت 17
آرنجش را گذاشت روی ران پایش و انگشت هایش را لابلای موهایش لغزاند: تو چی داری میگی؟ _ آخه… خب…
بیشتر بخوانید » -
رمان جُنحه پارت 16
و همینطور شوهرِ عمه بزرگه را. نگاهش را تا سنگ مشکی پایین کشید. انگشت اشاره اش نوازشگرانه لبه ی سنگ…
بیشتر بخوانید » -
رمان جُنحه پارت 15
سر درد دلش باز شده بود: میدونی خب… من خودم میدونم که آدم خوبی نیستم… ولی نه اونقدر که مامانت…
بیشتر بخوانید » -
رمان جُنحه پارت 14
_ مامان اذیت نکن. _ بچه گلوت عفونت کرده. کلافه زمزمه کرد: مامان انقدر نگو بچه بچه… ترلان از روی…
بیشتر بخوانید » -
رمان جُنحه پارت 13
_ از این بعد بدون اجازه ی من کسی تو این خونه نفس حق نداره بکشه… آب نمی تونه بخوره……
بیشتر بخوانید » -
رمان جُنحه پارت 12
صدایش ترسیده و دستپاچه بود. شایان با ملایمت گفت: نه… اما خب سر ظهره… مردم همه تو خونه هاشون خوابن……
بیشتر بخوانید » -
رمان جُنحه پارت 11
شایان یاد حرف های چند لحظه پیشش مبنی بر حرف مردم و این سری خزعبلات افتاد و موهایش را به…
بیشتر بخوانید » -
رمان جُنحه پارت 10
نفسی گرفت و تند تند لباس هایش را پوشید… باید از وضعیت ندا با خبر می شد… باید می فهمید…
بیشتر بخوانید » -
رمان جُنحه پارت 9
_ باید برم ندا… پیش رویش ایستاد و راهش را سد کرد: نمی تونی انقدر خونسرد چهار تا کلمه ی…
بیشتر بخوانید » -
رمان جُنحه پارت 8
سودی تعارف کرد: بودی حالا… گره روسری اش را باز و بسته کرد: مرسی… میرم.. سودی اصراری نکرد و ثریا…
بیشتر بخوانید » -
رمان جُنحه پارت 7
شایان هن و هن کنان با جعبه های توی دستش که تا صورتش بالا آمده بود در آستانه ی در…
بیشتر بخوانید » -
رمان جُنحه پارت 6
ندا از توی آینه نگاهش می کرد… دید که اخم میان ابروهایش عمیق تر شد و ثانیه ای بعد، برای…
بیشتر بخوانید » -
رمان جُنحه پارت 5
کیان با یک دست بازویش را گرفت و با دست دیگرش در ماشین را بست… سودی کیف دستی و کاپشن…
بیشتر بخوانید »