رمان جمعه سی ام اسفند
-
رمان جمعه سی ام اسفند پارت آخر
وقتی که به خانه اش رسیدیم، به حمام رفت .من هم در حالیکه هم چنان اشفته بودم، اما سعی…
بیشتر بخوانید » -
رمان جمعه سی ام اسفند پارت 34
مکث کرد و چشمانش را برای لحظه ایی بست .کاملا مشخص بود که هیچ علاقه ایی به یاداوری ان…
بیشتر بخوانید » -
رمان جمعه سی ام اسفند پارت 33
صدای یاری بود .چشمانم را بستم و اشک روی گونه ام سرازیر شد .بعد صدای پگاه امد که در می…
بیشتر بخوانید » -
رمان جمعه سی ام اسفند پارت 32
با انگشت شصت اش چانه اش را خاراند . _نمی دونم… با انگشت شصت اش چانه اش را خاراند…
بیشتر بخوانید » -
رمان جمعه سی ام اسفند پارت 31
مکث کردم و نگاهش کردم. لحظه به لحظه مثل کسی می شد که حمله قلبی به او دست داده،…
بیشتر بخوانید » -
رمان جمعه سی ام اسفند پارت 30
چشمانش گشاد شد . _فکر کردی بهش تجاوز کردم؟ سرم را به نشانه مثبت تکان دادم. دست در جیبش کرد…
بیشتر بخوانید » -
رمان جمعه سی ام اسفند پارت 29
از اشپزخانه خارج شدم. پشت سرم امد . _فرین… _نمی تونم چیزی بگم بهروز با عصبانیت گفت: _یعنی چی؟…
بیشتر بخوانید » -
رمان جمعه سی ام اسفند پارت 28
چیزی نگفت. شاید چون حرفهای من منطقی بود و خودش هم این را می دانست. یا شاید هم چون…
بیشتر بخوانید » -
رمان جمعه سی ام اسفند پارت 27
_من خجالت می کشم . چهره اش کمی نرم شد. دستم را دور کمرش حلقه کردم و در اغوشش فرو…
بیشتر بخوانید » -
رمان جمعه سی ام اسفند پارت 26
_به هوشه؟ _اره، ولی یکم گیج می زنه. به اتاقی که در ان بود، رفتیم. لباس بیمارستان به تنش…
بیشتر بخوانید » -
رمان جمعه سی ام اسفند پارت 25
_یاری… مهیار به درو دیوار اسانسور نگاه می کرد و نشان نمی داد که متوجه دعوای و بحث بین…
بیشتر بخوانید » -
رمان جمعه سی ام اسفند پارت 24
_بار اخری که مشتری برای ما جور کردن. به نظرم یه جوری بود. چون طرف هیچی از ترخیص و…
بیشتر بخوانید » -
رمان جمعه سی ام اسفند پارت 23
یک ابرویش بالا رفت و چند لحظه نگاهم کرد . _من؟ سرم را تکان دادم. لبخند نرمی گوشه لبش…
بیشتر بخوانید » -
رمان جمعه سی ام اسفند پارت 22
نفسم بند رفت. شنیده بود . _کم مونده بود تصادف کنیم . _من… تقریبا زبانم بند رفته بود. دستش…
بیشتر بخوانید » -
رمان جمعه سی ام اسفند پارت 21
ناخوداگاه دستش را فشار مختصری دادم. سرش چرخید و با نگاهی مبهم و ارام نگاهم کرد . _اگر دوست…
بیشتر بخوانید » -
رمان جمعه سی ام اسفند پارت 20
فصل سیزدهم صبح انقدر دیر بلند شدم که افتاب تمام اتاق را گرفته بود. تعجبی نداشت. تقریبا نزدیک سحر…
بیشتر بخوانید » -
رمان جمعه سی ام اسفند پارت 19
به جلو سر خوردم و لم دادم و محو تماشایش شدم. نمی دانم خودش از تاثیری که روی من…
بیشتر بخوانید » -
رمان جمعه سی ام اسفند پارت 18
چیزی را با هیجان برای یاری تعریف می کرد و یاری هم در ارامش سرش را تکان تکان می…
بیشتر بخوانید » -
رمان جمعه سی ام اسفند پارت 17
_حسم به دختری که باهاش بزرگ شده بودم، هیچی به جز همون که باید، نبود و نمی شد. هنگامه…
بیشتر بخوانید » -
رمان جمعه سی ام اسفند پارت 16
_مثلا چقدر؟ با یک حرکت روی پاهایش برخاست و دست مرا که در دستش بود، با خودش کشید و…
بیشتر بخوانید »